بــارانــۓ ωـــــاـــــω اـפــ
...بگذار ابر سرنوشت هرچه میخواهد ببارد.ماچترمان خداست...
اس ام اس خیانت

اس ام اس | اس ام اس های خیانت | اس ام اس خیانت

اس ام اس خیانت

اس ام اس خیانت

 

از نظر انسان ها سگ ها حیواناتی مفید و با وفا هستند

اما از نظر گرگ ها

سگ ها گرگ هایی هستند که تن به بردگی داده اند

تا در آسایش و رفاه زندگی کنند

اس ام اس خیانت

 

یک روز…

حسرت خواهی خورد…

روزی که در آ غو ش دیگری…

با فکر کردن به من…

آرام می شوی…

اس ام اس خیانت

 

حالا میفهمم که چرا اتاقک آغوشت سرد سرد بود….

گرمای افکارت در رویا

تن او را گرم میکرد…!


continue | . |by-> ʀǟ̈ɨ̈ռÿ ġɨ̈ʀʟ |Data-> جمعه 2 مرداد 1394 . 14:55
دلنوشته

ساده نگذر به یاد داشته باش

این دلنوشته ها را

یک دل نوشته....

.

.


. |by-> ʀǟ̈ɨ̈ռÿ ġɨ̈ʀʟ |Data-> جمعه 2 مرداد 1394 . 10:52
رمان در همسایگی گودزیلا قسمت2

رمان در همسایگی گودزیلا قسمت دوم

رمان در همسایگی گودزیلا


continue | . |by-> ʀǟ̈ɨ̈ռÿ ġɨ̈ʀʟ |Data-> پنج شنبه 1 مرداد 1394 . 14:6
قسمت سوم عشق عسلی



جمعیت زیادی بود بااینکه فامیل زیادی نداشتیم اما دوست خانوادگی خیلی داشتیم و اغلب همکارای بابا رو از بچگی می شناختیم..دخترا عسل رو یه دقیقه ول نمی کردن و از اول تا آخر دورش کرده بودن و با هم میرقصیدن..خیلی خوشحال بودم..منی که تا اون موقع جلو هیچ کس نرقصیده بودم بالاخره طلسمم باطل شد و رقصیدم..اون شب خیلی زودگذشت..یعنی در واقع تمام روزای قشنگ زندگی زود می گذرن...
بعد از جشن همراه عسل به خونه ای که بابا به عنوان هدیه بهمون داد رفتیم همه ی اونجا رو طبق سلیقه ی عسل چیدم دوست نداشتم هیچ چیز برخلاف میلش باشه...
وقتی رسیدیم عسل گفت:
-آخیش دارم از خستگی میمیرم...
-خدا نکنه عزیزم...برو یه دوش بگیر بیا بخوابیم..
-تو دوش نمی گیری؟؟
-چرا همین جا دوش میگیرم
آخه خونه ی جدیدمون دو تا سرویس بهداشتی داشت یکی توی اتاق خواب یکی هم توی راهرو نزدیک هال..
بعد از یه دوش سریع رفتم توی اتاق خواب که دیدم عسل گرفته خوابیده..دیوونه..مگه حموم نکرد..
-عسل حمام نرفتی؟؟
-آره
-اینقدر زود؟
-آره مگه میخواستم چکار کنم؟؟خوابم میاد
-عسل بخدا دیوونه ای
جیغ زد_خودتی
عاشق همین جیغ جیغ کردناش بودم...اون شب هم گذشت...البته خیلی خوش گذشت...خدایا هیچ وقت این خوشی ها رو ازمون نگیر...
صبح وقتی بیدار شدم دیدم عسل هنوز خوابیده..دلم نیومد بیدارش کنم..سرشو روی سینم گذاشتم و چشمامو بستم..
با صدای عسل از خواب بیدار شدم..
عسل-دو تا مخصوص با یه نوشابه خانواده
-...
-چقدر دیگه؟؟
-...
-ممنون خدافظ
روی تخت نشستم و گفتم:
-کی بود؟
-راکی
-کی:
-بابا آقای راکی فست فود سر کوچه
-فست فود برای چی؟
-برای اینکه ساعت دو ظهره و من گرسنمه
-ساعت دو اِ؟
-آره جناب خوب خوابیدین؟؟
-بله سرکار..
-بلند شو این جارو مرتب کن من کار دارم
-چکار داری؟
-یه کار شخصی
چشمامو تنگ کردم و گفتم:
-چه کاری
-استراحت
بعد هم زد زیر خنده بالش رو برداشتم که به سمتش پرت کنم اما از اتاق دوید بیرون و بالش به در خورد...بعد هم خندیدم و با صدای بلند گفتم:
-اینم از صبح اول زندگیه دیو و دلبر
عسل اومد داخل و گفت:
-دیو خودتیا
-خب معلومه دیگه تو هم دلبری عسلم
خندید و رفت تا به استراحتش برسه..حالا من موندم چی رو دقیقا باید تمیز کنم..!!!
امروز عصر به سمت ترکیه پرواز داریم برای ماه عسل...بابا گفت که قبل از رفتن میایم خونتون تا باهاتون خداحافظی کنیم...خونه مثل بازار شام بود عسل داشت لباسا هارو جمع میکرد..
-کیا بیا اینجا
-جونم خانومم
-این تی شرتتو بیارم یا اون سرمه ایه؟؟
-خودت کدومو دوس داری؟
-دو تاش
-خب دو تا رو بزار
-آخه خیلی لباس بردم می ترسم اضافه بار بخوریم
-فدای سرت گلم هر چی خواستی برای خودت بردایا نه اونجا بگی یادم رفت
اومد جلو گونمو بوسید و گفت:
-باشه داداشی
این حرفو که زد از عصبانیت در حال انفجار بودم
گفتم:
-چی گفتی؟
دستشو جلوی دهنش گرفت و گفت:
-کیان...از روی عادت بود...نا خودآگاه اومد باور کن
چشمامو تنگ کردم و گفتم:
-بار آخر باشه فهمیدی؟
سرشو به معنی باشه تکون داد و با بغض ازم دور شد...ناراحت شدم که ناراحتش کردم اما این حرف خیلی برام گرون تموم شد..یعنی هنوز باور نداره که من شوهرشم حتی بعد از ازدواجمون؟؟
مامان و بابا که اومدن فهمیدین که جو بین من و عسل سنگینه و سعی داشتن ما رو از ناراحتی در بیارن البته گذاشتن به حساب اینکه یه هفته ازشون دوریم..
عسل زود خوابش برد چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم تا این سه چهار ساعت زود تر طی بشه
با صدای مهماندار چشمامو باز کردم و فهمیدم که رسیدیم به استانبول..عسلو بیدار کردم و از هواپیما خارج شدیم تا از گمرک رد شدیم و وسایلمون رو تحویل گرفتیم حدود یه ساعتی طول کشید بعد هم با اتوبوس تور به سمت هتل...رفتیم که نزدیک میدون استقلال بود..لیدر تور یه سری توضیحات راجع به استانبول آسیایی و اروپایی داد تا به هتل رسیدیم بعد از تحویل اتاق ها با آسانسور به طبقه ی بالا رفتیم و با کارت مخصوص در اتاق رو باز کردم عسل چمدون رو باز کرد و بدون گفتن حرفی به سمت حمام رفت..داشتم از این قهر مسخره کلافه میشدم خودش می دونست طاقت قهرشو ندارم باهام لج می کرد...خیلی بده یکی نقطه ضعفتو بدونه...وقتی از حمام اومد بیرون دلم براش ضعف رفت لپاش سرخ شده بود و صورتش مثه بچه ها بود رفتم سمتش:
-عسلی قهری؟
-...
-عسلم؟؟
-...
-خانومی اومدیم ماه عسل قهر نباش دیگه..
-قهر نیستم
بعد هم روشو کرد اونور و رفت سمت آینه دویدم سمتش و از پشت بغلش کردم:
-عزیزم خیلی ناز شدی..
-برو اونور میخوام موهامو خشک کنم..
-خودم واست خشکشون می کنم
-نمی خوام
-ولی من میخوام
میدونستم خندش گرفته اما سعی داشت جدی باشه جلوش وایسادمو گونشو چند بار بوسیدم:
-خانوم گل آشتی دیگه؟؟؟
-به یه شرط
-چی ؟؟؟
-امشب بریم KFC
-باشه گلم
موهاشو خشک کردم و بینش کلی خندوندمش تا اون موضوع از یاد هر دومون بره
بعد از اینکه خشک کردن موهاش تموم شد از پشت بستشون عاشق همین سادگیاش بودم یه تونیک توسی با ساپرت مشکی هم پوشید و منم یه شلوار سفید و تی شرت توسی مشکی پوشیدم و رفتیم بیرون..میخواستم این یه ماه قشنگترینا رو براش فراهم کنم..باید تلافی همه ی زجرایی که به خاطرم کشید رو در بیارم
-کیا کجایی میگم از کدوم طرف بریم؟
-بریم سمت بازار استقلال حرف نداره از شیر مرغ تا جون آدمیزاد توش هست
-اوکی بریم
بازومو گرفت و قدم زنون به سمت استقلال راه افتادیم و توی راه برام شیرین زبونی می کرد و منم با لذت گوش میدادم..از آرزو هاش...از چیزایی که میخواد بخره...کلا از همه چیز حرف میزد...توی بازار یکم خرت و پرت خریدیم
-کیا اون کیف مشکیه قشنگه؟
-آره بریم داخل ببینم جنسش خوبه
-باشه
بعد از اینکه تاییدش کردم خریدمش و اومدیم بیرون
-مرسی کیا جونم
-قابل نداشت عسلم
-خیلی دوست دارم
-ما بیشتر خانوم
همون موقع چشمش افتاد به بلال فروشی با سرعت به سمتش دوید
-عسل کجا میری؟گم میشیا وایسا منم بیام
به سمتم برگشت و با خنده دستشو به سمتم دراز کرد یعنی بیا به سمتش دویدم و گفتم:
-خیلی دیوونه ای عسل
خندید و به بلال ها اشاره کرد..
دو تا بلال خریدم و دوباره راه افتادیم متوجه گذشت زمان نشدیم یه دفعه دیدم ساعت نه شده داخل استقلالKFCداشت رفتیم و شاممون هم خوردیم بعد عسل گفت که بریم لب آب..دو ساعتی هم اونجا بودیم و بعد با خستگیه زیاد یه روز پر ماجرا رو پشت سر گذاشتیم و به سمت هتل رفتیم...
فردا صبح که بیدار شدم دیدم عسل نیست بلند شدم و رفتم توی دستشویی رو نگاه کردم ندیدمش گفتم:
-عسلی کجایی خانومم؟
-...
-عسل؟
-...
نگران شدم همه جا رو گشتم...توی لابی..توی رستوران..اما نبودش..نا امید رفتم داخل اتاق نشستم اما نمی تونستم آروم بشم یعنی کجاست خدایا دارم دیوونه میشم..دیدم از توی دستشویی داره صدا میاد در دستشویی رو که باز کردم دیدم عسل داره مسواک میزنه..خدایا این کجا بود؟با عصبانیت گفتم:
-کجا بودی
-لالا
-میگم کجا بودی این همه گشتم دنبالت
-بابا خواب بودم یعنی ندیدیم؟
-کجا خواب بودی؟؟
-از تخت افتاده بودم پایین
-چی؟
-مسکل شنوایی داری احیانا؟هر چیزیو باید دوبار بگم میگم افتاده بودم از تخت
اه من چقدر خرم آخه تخت نزدیک دیوار بود اما با دیوار کمی فاصله داشت به هیچ وجه فکر نمی کردم افتاده باشه اونجا با خنده گفتم:
-جون به سرم کردی دختر
-به من چه که تو عقلت کف پاته؟
-اِ؟؟؟
-آره..
-حالا نشونت میدم ..
اومد بیرون و دستشو به کمرش زد و گفت:
-چطوری؟
-پرتش کردم رو تخت و شروع کردم به قلقلک دادنش و گفتم:
-اینجوری
-کیــ..ا...نــــــــــــ...تــ ..و...رو...خـدا...نـــــــ.کن...
-با خنده بوسیدمش و گفتم:
-تا تو باشی دیگه به آقا بالا سرت توهین نکنی
-برو بابا
-چی؟
-هیچی هیچی..
بعد هم در مقابل چشمای خندون من سریع لباس پوشید و گفت:
-تو رستوران منتظرتم
لباس پوشیدم و به سمت رستوران رفتم..امروز میخوام ببرمش ikeaمیدونم اینجور چیزا خیلی دوست داره...دیدمش که داشت توی ظرفش سوسیس میذاشت به سمتش رفتم و گفتم:
-آخه دختر خوب کی صبحونه سوسیس میخوره
-همونی که اینو اینجا گذاشته
-خوشم میاد از زبون کم نمیاری
-آره نگران نباش
بعد از خوردن صبحانه رفتیم بالا تا من کیف پولمو بردارمو بریم بعدش هم کمی قدم زنان رفتیم تا میدون استقلال...اونجا خیلی قشنگ بود مثل صحن امام رضا بود...عسل هم عاشقش شده بود کمی که اونجا بودیم بعد تاکسی گرفتیم و به سمتikeaرفتیم
-وای عسل بسه دیگه بخدا اضافه میخوریما
-مگه نگفتی فدا سرت؟
-من غلط کردم
-دیگه غلطو کردی نمیشه جبران کرد...
-عسلی....
-کیان تو کارم دخالت نکن بزار تمرکز کنم
-آخه مگه خرید هم تمرکز داره
-آره تو این چیزا رو نمی فهمی
عسل هر چی اونجا بود رو خرید همه با تعجب به سبد هامون نگاه میکردن..برای ناهار داخل همون پاساژ یه هات داگ فروشی بود که یه لیر(حدود هفتصد هشتصد تومن)میدادی و یه ساندویچ می گرفتی..نوشابه هم آزاد بود یه لیوان بر میداشتی هر چقدر میخواستی میخوردی..خیلی خوشمزه بودن...

بعد از اینکه عسل به رفتن رضایت داد به سمت هتل رفتیم شب هم برای شام بردمش بیرون آخه هتلمون فقط صبحانه میداد..فردا قرار بود از صبح با تور به مسجد اّیا سوفیا...برای همین زود خوابیدیم...فرداش روز خسته کننده ای بود...لیدر تور همش داشت درباره ی تاریخ مسجد و این چیزا می گفت و حوصله ی من و عسل هم خیلی سر رفته بود...اه چه تور مزخرفی...فردا هم قراره بریم دریا با تور کاش فردا اینطور نباشه...
-عسلم مطمئنی نمیخوای بریم؟
-آره کیا من دوس ندارم جلوی همه با بیکینی راه برم
-عزیزم مجبور نیستی بیکینی تنت کنی که..
-تو دوس داری بری؟؟
-من میخوام به تو خوش بگذره...فقط همین
-خب من اینجوری خیلی راحت ترم...
-باشه گلم خودمون تنها میریم که تو هم راحت باشی و لباس مناسب تنت کنی
-میسی عزیزم
اینم از این...عسل دوست داشت با تور برای دریا بریم اما وقتی از یکی از خانوما شنید که همه با بیکینی و مایو و از این جور چیزا میرن گفت من نمیام و دوس ندارم جلو غریبه ها اینجوری باشم..اول فکر کردم ناراحته از این که نمیره اما حالا فهمیدم که دیگه مایل نیس بره و ترجیح میده تنها بریم توی بغلم گرفتمش و چشمامو بستم امروز روز خسته کننده ای بود..
بعد از اینکه عسل به رفتن رضایت داد به سمت هتل رفتیم شب هم برای شام بردمش بیرون آخه هتلمون فقط صبحانه میداد..فردا قرار بود از صبح با تور به مسجد اّیا سوفیا...برای همین زود خوابیدیم...فرداش روز خسته کننده ای بود...لیدر تور همش داشت درباره ی تاریخ مسجد و این چیزا می گفت و حوصله ی من و عسل هم خیلی سر رفته بود...اه چه تور مزخرفی...فردا هم قراره بریم دریا با تور کاش فردا اینطور نباشه...
-عسلم مطمئنی نمیخوای بریم؟
-آره کیا من دوس ندارم جلوی همه با بیکینی راه برم
-عزیزم مجبور نیستی بیکینی تنت کنی که..
-تو دوس داری بری؟؟
-من میخوام به تو خوش بگذره...فقط همین
-خب من اینجوری خیلی راحت ترم...
-باشه گلم خودمون تنها میریم که تو هم راحت باشی و لباس مناسب تنت کنی
-میسی عزیزم
اینم از این...عسل دوست داشت با تور برای دریا بریم اما وقتی از یکی از خانوما شنید که همه با بیکینی و مایو و از این جور چیزا میرن گفت من نمیام و دوس ندارم جلو غریبه ها اینجوری باشم..اول فکر کردم ناراحته از این که نمیره اما حالا فهمیدم که دیگه مایل نیس بره و ترجیح میده تنها بریم توی بغلم گرفتمش و چشمامو بستم امروز روز خسته کننده ای بود
قیه ی روزا هم به همین منوال گذشت..دیگه روز آخر خسته شده بودیم..چون تقریبا تمام شهرو گشتیم..باکشتی به قسمت آسیایی شم رفتیم..اونجایی ها اکثرا مسلمون بودن ولی بازای خیلی خوبی داشت..حتی منم از قسمت آسیاییش خیلی خوشم اومد..
روزی که پرواز داشتیم عجیب دلشوره گرفته بودم...آخه وقتی هم زنگ میزدم به مبایل مامان و بابا جواب نمیدادن..
وقتی رسیدیم اول رفتیم خونه چمدون ها رو گذاشتیم و لباس عوض کردیم و سریع به خونه ی بابا رفتیم..عسل برعکس من بی خیال و خوشحال بود..آخه خبر نداشت که جواب نمیدادن..از وقتی رسیدیم هم خیلی زنگ زدم اما باز جواب نمیدن..
به در خونه که رسیدم برق سه فاز از سرم پرید..تمام دیوار های دمه در پر بود از پارچه های سیاه و عرض تسلیت..یعنی چی؟تو این یه هفته چه اتفاقی افتاده..تا خودمو عسل رو به داخل رسوندم یه قرن گذشت اونجا بود که دیدم همه ی همسایه و فامیل دور و نزدیک و دوست و آشنا با لباس سیاه دور مامانم نشستن...
داد زدم:
-اینجا چه خبره؟
اونا که تازه متوجه ما شدن با بهت بهمون نگاه کردن.. پسر یکی از دوستای بابام که اسمش حسین بود دستمو گرفت و گفت:
-کیان جان تسلیت..بابات
بعد سرشو انداخت پایین با صدای جیغ عسل به سمتش برگشتم..نشسته بود روی زمین و داشت ضجه میزد...خودم که شکه بودم نمیدونستم باید چکار کنم..آخه کی؟چطور؟
بعد از یه ساعت که بزور عسلو دراز کردم و بهش سرم تزریق کردم تا بخوابه..بالاخره به حرف اومدم..رفتم پیش مامان و گفتم:
-مامان چی شده؟
مامان با گریه گفت:
-سه روز پیش بود که یه قرار کاری خارج از شهر داشت..هر چی بهش گفتم نمیخواد شب دیر وقت برگردی گفت نه نمیتونم تنهات بزارم..با سرعت داشت میومد که ماشینش رفت زیر کامیون..برای همیشه رفت و تنهام گذاشت...
مامانو بغل کردم و سعی داشتم آرومش کنم:
مامان-کیان بابات نیس تنها شدم بی کس شدم چکار کنم؟
-مامانم عزیزم مگه ما میزاریم؟مگه میزارم حس کنی بی کسی؟ پسرت هست قربونت برم عزیزم تو فقط گریه نکن..دنیا رو به پات میریزم..ولی آخه چرا همون موقع بهمون نگفتین؟
-که چی بشه؟ماه عسلتون رو خراب می کردم؟
-مامان ماه عسل مهم تر بود یا تو؟
مامان با این حرفم دوباره زد زیر گریه نمیدونم چرا...خودم هم یه بغض بزرگ توی گلوم بود اما الان وقت گریه نیس من باید مراقب مامان و عسل باشم نه اینکه با گریه هام اونا رو غمگین تر کنم..بابا..قربونش..امروز روز سومش بود..حتی توی مراسم خاکسپاریش هم نبودم..ببخشم بابایی.. پسر خوبی برات نبودم
عمو وقتی فهمید خودش تنها اومد ایران و دو روز موند و رفت..نه زن عمو نه رامین به خودشون زحمت ندادن بیان..البته بهتر که نیومدن..
دو ماه گذشت مامان هنوزم خیلی غمگینه...همش یا داره گریه می کنه یا از خاطراتش با بابا میگه..عسل هم داغونه اما بخاطره مامان مجبوره مثله من خودشو کنترل کنه..اما از گریه های شبونه اش می فهمم که چه دردی می کشه..ما وسایلمون رو جمع کردیم و اومدیم توی همین خونه تا با مامان زندگی کنیم..عفت خانوم هم که الان حدودا یه سال بود رفته بود روستاشون بعد از فوت بابا اومد تا دوباره باهامون زندگی کنه...با به معرفت اون...بعد از مراسم چهلم دوباره همه رفتن...دوباره ما شدیم همون خانواده ی کوچیک...اما بابا دیگه کنارمون نبود...و این به معنای واقعی نابودی برای هممونه امروز فهمیدیم عسل بارداره برای همین هم با هم اومدیم بیرون تا برای مامان یکمی خرید کنیم و بعد هم شیرینی بگیریم و بریم خونه...مامان تعجب کرد آخه عسل توی این مدت اصلا نمیرفت بیرون..وقتی رسیدیم خونه و مامان موضوع رو فهمید بعد از دوماه لبخندشو دیدم.
-الهی قربونتون برم...بالاخره مادربزرگ شدم..
من-مامانم خدا نکنه..در ضمن شما به این جوونی..اون پدر سوخته غلط کرده بهت بگه مادربزرگ
عسل-نخیرم به بچه ام چیزی نگو
هممون خندیدیم..شام بردمشون رستوران تا از این حال و هوای غمزده خارج بشن...
عسل حدودای شش ماهش بود که یه شب که سر کار بودم مامان اومد پیشم تو بیمارستان و گفت:
-کیان زود باش بیا که عسل درد داره الان آوردمش بیمارستان دکتر میگه باید زایمان کنه
-مامان؟چی میگی؟؟الان باید بدونم؟
بعد دویدم به طرف اتاق عمل که فهمیدم دکتره رفته داخل..وای خدا عسل شش ماهش بیشتر نیس خطرناکه......نکنه اتفاقی براش بیفته....
بعد از چند ساعت که به من چند قرن گذشت پرستاری با پسرم به سمتمون اومد با دیدنش که مثل فرشته ها خوابیده بود خیلی خوشحال شدم گفتم:
-خانوم پرستار حال بچه خوبه؟
پرستار-بچه خوبه ولی مادرش.......
فریاد زدم مادرش چی شده زنم کجاس؟
پرستار-اقای محترم اینجا بیمارستانه
-زنمو کشتی بعد میگی اینجا بیمارستانه؟؟؟نمیدونی بدون اینجا بیمارستان خود منه
پرستاره اول کمی تعجب کرد ولی بعدش گفت:
-اقای محترم....
-این بیمارستانو به اتیش میکشم
پرستار-بابا زنت ....
-زنمو کشتین میکشمتون
-زنت نمرده بابا
-ها؟نمرده؟
-چیه نکنه ناراحت شدی؟
-نه اون نمیمیره اون یادش با من میمونه
-بابا زنت زنده اس
-کجاس؟باید ببینمش
در همین حین که همه دورمون جمع بودن و میخندیدن مامان اومد سمتم و منو به طرف تختی که عسل روش بود برد دیدمش که بی هوش بود اروم بر پیشونیش بوسه ای زدم..
عسل-کیا من میگم اسم این بچه باید آرتین باشه
-من میگم امیر علی رو حرفم حرف نزن
مامان گفت:
-اصلا قرعه میندازیم
عسل –قبوله
من اسمه آرتین رو دوس داشتم اما میخواستم سر به سر عسل بزارم..
-یه چند لحظه صبر کنین شیرشو بخوره بچه ام..
بعد از اینکه عشق بابا شیر خورد عسل دادش به دست مامان و رفت برگه بیاره...قرعه رو من برداشتم اما اسم آرتین در اومد عسل خوشحال بود و پرید گونمو بوسید که من با شک اون یکی کاغذ هم باز کزدم دیدم بله..اون یکی هم آرتینه..عسل که دستش رو شده بود بلند شد و شروع کرد به دویدن که رفتم دنبالش و بالاخره توی اتاقمون گیرش انداختم:
-از من فرار میکنی جوجو؟
-کیا........میدونی خیلی دوست دارم؟
-عسل نقطه ضعفمو گرفتی دستت ول نمکنیا..
دوباره خودشو لوس کرد و گفت:
-جون من آرتین باشه
بغلش کردم و گفتم:
-مگه میتونم چیزی بگم؟؟رو حرف خانوم طلای خودم که نمیتونم حرف بزنم
عسل خواست جواب بده که نزاشتم و لبامو روی لباش گذاشتم........
وقتی رسيدی كه شكسته بودم ...
از همه ی آدما خسته بودم ...
وقتی رسيدی كه نبود اميدی ...
اما تو مثل معجزه رسيدی ...
وقتی رسيدی كه شكسته بودم ...
از همه ی آدما خسته بودم ...
بعد يه عالم اشك و بغض و فرياد ...
خدا تو رو برای من فرستاد ...
خوب ميدونم جای تو رو زمين نيست ...
خيليه ، فرق تو فقط همين نيست ...
آدمای قصه های گذشته ...
به كسی مثل تو ميگن ؛ فرشته ...
فرشته ی نجات ، فرشته ی نجات ...
تو جون ازم بخواه ، اونم كمه برات ...
فرشته ی نجات ، فرشته ی نجات ...
تو جون ازم بخواه ، اونم كمه برات ...
رسيدی از يه جا كه آشنا بود ...
شبيه تو ، فقط تو قصه ها بود ...
تو از يه جای خيلی دور اومدی ...
قفلو شكستی مثل نور اومدی ...
تو همونی كه آرزوی من بود ...
هميشه هر جا ، روبروی من بود ...
شبا تو خوابم تو رو ديده بودم ...
خيلی شبا بهت رسيده بودم ...
خوب ميدونم جای تو رو زمين نيست ...
خيلیه ، فرق تو فقط همين نيست ...
آدمای قصه های گذشته ...
به كسی مثل تو ميگن ؛ فرشته ...
فرشته ی نجات ، فرشته ی نجات ...
تو جون ازم بخواه ، اونم كمه برات ...
فرشته ی نجات ، فرشته ی نجات ...
تو جون ازم بخواه ، اونم كمه برات ...
بالاخره تمام شد.......


. |by-> ʀǟ̈ɨ̈ռÿ ġɨ̈ʀʟ |Data-> پنج شنبه 1 مرداد 1394 . 13:44
داستان خاله زهرا ومرد غریبه

داستان طنز خاله زهرا و مرد غریبه

 

روز یکشنه بود و مادرم گفت برو از خاله زهرا پارچه هایی را که سفارش دادم بگیر بیار خاله زهرا زن خوشگل و خوش هیکل در حد مانکن های توپ بود منم از خدام بود چون خیلی جذاب بود.کلید خونشو هم داشتم بهم گفته بود هروقت خونه نبودم با کلید در رو باز کن ولی من توجه نمیکردم همیشه سر زده میرفتم این بار هم رفتم ولی اینسری که در رو باز کردم دیدم خاله زهرا تنها نیست با یه مرد نشته اونم با لباس های راحت یه لحظه میخواستم بگم این مرد کیه و جرات نکردم خلاصه من زل زده بودم به اون مرده که خاله زهرا بهم گفت یه خواهشی دارم گفتم چه خواهشی؟
گفت برو از فلان کس فلان چیز رو بگیربیار واسه من ولی من در این شرایط نمیخواستم برم بیرون دوست داشتمببینم چیکار میکنن با اون مرد غریبه خلاصه همین جوری داشت خواهش میکرد منم مجبور شدم قبول کنم.
رفتم بیرون خلاصه حس کنجکاوی مرا کشته بود و از طرفی علائم جنسی هم یکم نمی گذاشت فکرم آسوده باشد تا سر کوچه که رسیدم گفتم من که پول ندارم و این بهترین بهانه بود واسه برگشتن
برگشتم و در رو باز کردم و دیدم که خدایا..................................
خاله زهرا و اون مرد غریبه همین جوری دارن میخورن چه بخور بخوری حداقل از من خجالت بکشید ولی متوجه من نشده بودند منم آب دهنم داشت میریخت دوست داشتم منم
بخورمش خدایا چی میشه منم بخورم ولی مطمئن بودم نمیشه خلاصه مجبور بودم نگاه کنم که اینها بخورن که یه دفعه اون مردد غریبه متوجه من شد وگفت پسر تو برگشتی؟
زهرا خودشو جمع و جور کرد و گفت یوسف چرا برگشتی؟

گفتم خاله زهرا پول ندارم اون مرد غریبه گفت زهرا این پسر دیده بزار بیاد اونم یکم حال کنه و بخوره وای چه فرصتی اصلا باورم نمی شد رفتم نزدیک تر دیدم غذاشون پیتزاست خیلی دوست داشتم پیتزا بخورم

زهرا برگشت گفت: بخشید یوسف جان دوتا بیشتر نخریده بودم و اینم شوهرمه از عسلویه برگشته

اون موقع 10 سالم بود و زهرا خاله واقعی من نبود من همیشه از اون پارچه میگرفتم و میدادم به مادرم و مادرم میدوخت و تحویل میداد به خاله زهرا.

* اگر با گذاشتن همچین داستان های طنزی در این وبلاگ موافق هستید در قسمت نظرات بگید .

با تشکر


. |by-> ʀǟ̈ɨ̈ռÿ ġɨ̈ʀʟ |Data-> یک شنبه 28 تير 1394 . 18:19
داستان جالب روحانی وهفت دختر

داستان جالب یک روحانی و هفت دختر

 

بگذارید از اول سفر برایتان بگویم سفری که با خواهران دانشجو جهت زیارت مشهد مقدس برگزار شده بود از میان اتوبوسی که ما با آن‌ها همسفر بودیم حداکثر چند نفر انگشت شمار با چادر الفت داشتند.
لذا وقتی وارد اتوبوس شدم کمی ترسیدم از اینکه عجب سفر سختی در پیش دارم. نمی‌دانستم با این همه بی‌حجاب و… چگونه باید برخورد کنم مخصوص چند نفر از آن‌ها که خیلی شیطنت داشتند ناچار مثل همیشه به ناتوانی خود در محضر حضرت وجدان عزیز اعتراف کرده و دست به دامن صاحب کرامت امام ثامن حضرت رضا (ع) شدم.
یکی از اتفاقاتی که باعث شد خستگی سفر را به طور کلی فراموش کنم لطف خدا در اجرای امر به معروف و نهی از منکر بدون چماق بود.
داستان از اینجا شروع شد روز اول تصمیم گرفتم برای چادر سخت گیری شدید نکنم لذا چند نفر از دختران دانشجو که سوئیت آن‌ها معروف به سوئیت اراذل و اوباش بود (اسمی که بچه‌ها بخاطر شیطنت بیش از اندازه برایشان انتخاب کرده بودند و خودشان هم خوششان می‌آمد) و به قول همه همسفران دردسر سازهای سفر بودند تصمیم گرفتند به صورت دسته جمعی برای خرید به بازار بروند اما چون تا به حال به مشهدمقدس نیامده بودند و به قول یکی از آن‌ها فقط به خاطر تفریح سفر مشهد آمده بودند؛ لذا از من خواستند که به عنوان راهنما با آن‌ها بروم من هم با تردید قبول کردم وقتی که به راهروخروجی هتل آمدند متوجه وضعیت و پوشش بسیار نامناسب آن‌ها شدم لذا سرم را پایین انداختم و کمی خودم را ناراحت و خجالت زده نشان دادم.
سرگروه بچه هاکه متوجه قضیه شده بود با تعجب گفت: حاج اقا مگر چادر برای بازار رفتن هم الزامی است؟
گفتم: از نظر من نه! ولی به نظر شما اگر مردم یک روحانی را با چند نفر دختر بدون چادر ببینند چه فکری می‌کنند؟
یکی از بچه‌ها بلند گفت: حق با حاج آقا است خیلی وضعیت ما نا‌مناسب است هرکس ما را با این پوشش با حاج آقا بیند یا گریه می‌کند یا می‌خندد و یا از تعجب اشتباهی با تیر چراغ برق تصادف می‌کند
بقیه غیر از دو نفر حرف او را تایید کردند ولی یکی از مخالفان گفت: حاج آقا من و مادرم و تمام خانواده ما در عمرمان یکبار هم چادر نپوشیده‌ایم لذا نه تنها بلد نیستم! بلکه از چادر متنفرم! من دوست ندارم با چادر خودم را زندان کنم! حیف من نیست که زیر چادر باشم اصلا وقتی چادری‌ها را می‌بینم حالم به هم می‌خورد و دلم می‌خواهد دختران چادری را خفه کنم.
گفتم: به فرض که حق با شما است ولی خود شما هم اگر یک روحانی را با دختران مانتویی ببینی در بازار تعجب نمی‌کنی؟ اصلا برای تو قابل تصور است یک روحانی مسوول دختران بی‌چادری باشد؟ گفت: قبول دارم ولی سخت است چادر پوشیدن!
گفتم: حالا شما یکبار امتحان کنید یکبار که ضرر ندارد تا بعد از آنکه می‌خواهید وارد حرم امام رضا بشوید و چادر الزامی است حداقل یاد گرفته باشید که چگونه چادر سر کنید.
بالاخره با بی‌میلی تمام چادر بر سر کرد و گروه ۷ نفره اراذل اوباش که ۴ نفر آن‌ها شاید اولین بارشان بود چادر بر سر می‌کردند مثل بچه‌های خوب و مثبت همراه من به راه افتادند.
اگر کسی اولین بار آن‌ها را می‌دید می‌گفت گروه امر به معروف خواهران هستند!
اما اصل قضیه از وقتی شروع شد که یک دزد کیف قاپ به کیف‌‌‌ همان دختر مخالف چادرکه می‌خواست دختران چادری را با دست خود خفه کند! حمله کرد.
ولی وقتی آن آقا دزده می‌خواست کیف دستی آن خانم را که پر پول بود بدزدد به علت اینکه آن دخترخانم چادر بر سر داشت موفق به گرفتن کیف او که قسمتی از آن زیر چادر بود نشد و قضیه به خوبی تمام شد.
همین که این اتفاق به ظاهر ساده افتاد‌‌‌ همان خانم پیش من آمد و گفت:
 حاج اقا چادر هم عجب چیز خوبی است و من نمی‌دانستم.
فکر نمی‌کردم چادر اینقدر به‌دردم بخورد. حاج‌ آقا بخدا هیچ وقت در عمرم به اندازه‌ای امروز که با چادر به بازار آمدم احساس امنیت نکرده بودم.
وقتی این حرف‌ها را به من می‌گفت من در رویای خودم غرق شده بودم و پیش خودم می‌گفتم:
خدایا‌ای کاش همه می‌دانستند که لذت و اثر امر به معروف و نهی از منکر  چقدر زیاد است .
و تعجب و لذت زیارت امام رضا برای من آن زمان زیاد شد که دیدم تا آخر سفر آن خانمی که حاضر نبود به هیچ وجه چادر بپوشد هیچ چیزی حتی خنده دیگران و خانواده مخالف چادر نتوانستند چادر را از سر این دختر خانم که از مدیران محترم ارذل و اوباش دانشگاه بود بردارد!

پایان


. |by-> ʀǟ̈ɨ̈ռÿ ġɨ̈ʀʟ |Data-> یک شنبه 28 تير 1394 . 18:18
رمان زیبا عشق عسلی


رمان عشق عسلی

فصل 1

 

من-بیدار شو دیگه تبل خانوم ناهار امادست
عسل- کیان تو رو خدا ولم کن خسته ام دیروز تا صبح بیدار بودم
من - خوب به من چه ؟
عسل-ببینم تو کاره دیگه ای جز قوقولی قوقو کردن بالا سر من نداری؟
من-نه یا بلند میشی یا بلندت میکنم
عسل-بلندم کنم
فکر نمیکرد بلندش کنم اما با یه حرکت بغلش کردم و سریع به داخل دستشویی انداختمش و گفتم:
-تا دو دقیقه دیگه پایین منتظرتم جوجو
-باشه
من اسمم کیان عسل هم خواهرمه ما خیلی با هم صمیمی هستیم خیلی بیشتر از اونی که فکرشو کنین همه میگن شما مثل زنو شوهرا هستین و مامانم از این رابطه خوشش نمیاد و میگه بین خواهر و برادر باید مرز هایی باشه من و عسل هیچ مرزی بینمون نیست بطوریکه وقتی از سر کار میام اول میرم اتاق عسل وقتی منو بوسید میرم تا استراحت کنم
عسل -کجایی کیا نیم ساعته دارم صدات میکنم بازم رفتی تو عالم هپروت
من- چه عجب خانوم خانوما از خواب بلند شدن؟
عسل-دیشب داشتم رمان میخوندم
من- رمان چی؟
عسل-همخونه کاش داستان زندگی منم اینطور بود خیلی جالب بود
من-بدش منم بعدا بخونمش
عسل-بدرد سن شما نمیخوره
من-حتما بدرد سن تو میخوره مربا
عسل-اسم منو مسخره میکنی وقتی تا یه هفته بات حرف نزدم میفهمی
این حرفو که زد بلند شد که بره من سریع بلند شد که بره که من دستشو گرفتمو گفتم
-غلط کردم عسلم میخوای اذیتم کنی ؟ تو میدونی طاقت قهر کردن تو رو ندارم هر کاری بخوای برات انجام میدم فقط قهر نکن
عسل- هر کاری بخوام؟
- اره
عسل - وسایل اتاقمو جمع کن
من- باشه
عسل- بعدشم باید بریم شهربازی؟
من- بچه شدی؟
عسل - اصلا من قهرم
این رو گفت و لب برچید و برگشت ازپشت دستشو گرفتم وگفتم باشه میریم برو اماده شو وقتی هم برگشتیم اتاقتو جمع میکنم پرید بغلم لپو بوسید و رفت نیمدونم چه حسی بود از اینکه چند وقت دیگه ازم جدا میشد خیلی ناراحتم اخه قرار بود باپسرعموم رامین نامزد کنن در واقع عسل هیچ علاقه ای به او نداشت و فقط بزور بابام که میگفت نمی تونم به برادرم که حق زیادی بهم داره جواب منفی بدم اصلا هیچ علاقه ای به این وصلت نداشتم چون هر کس ندونه من میدونم رامین نمی تونه خواهرمو خوشحال کنه اون یه ادم هیزو چشم چرونه لا اینکه فاصله سنی نسبتا زیادی بین رامین و عسل وجود داره ولی بابام و عموم به این وصلت خیلی اصرار داره رامین حدود 36سال سن داره ولی عسل من فقط 22 سال دارم منم 3ازش بزرگتر من به عسل یه حس خاصی دارم یه حس به غیر از خس خواهر برادری عسل بااون چشم های عسلی و موهای قهوه ای حالت دار هر کسو دیونه ی خودش میکنه ولی من برعکس اون موه های لخت زرد که عسل عاشقشونه و همیشه باشون بازی میکنه و چشم های سبز دارم من نه به
مامانم ونه به بابام تو همین افکار بودم که عسل دستشو ازپشت دور چشمام حلقه کرد ومنم با لمس کردن دست های ظریف و کشیدش گفتم:
-عفت خانم دیگه دست از این کاراتون بردارید من دیگه بزرگ شدمو وقت زن گرفتنمه مردم چی میگن
عفت خانم یکی از خدمتکارانمون بود که زنی تپل بامزه بود و نصف عمر خود رو صرف بزگ کردن من و عسل کرده بود
عسل با این حرف جبغی کشید وگفت:
- خیلی بیشعوری کیان اصلا من باتو جایی نمیام حالا من شده ام عفت خانوم
من-نه عزیزم تو عرسک کوچولوی منی
عسل- اگه من عروسکتم پس تو هم غول منی
با این حرفش دنبالشو کردم و تا داخل خیابون دنبالش دویدم که یه دفع پشت به خیابون کردو گفت نمیتونی منو بگیری همون لحظه ماشینی باسرعت زیادی به سمتش اومد که من با یک حرکت سریع به سمتش هجوم بردم و از جلوی ماشین به کنار زدمش اما ماشین به خودم خورد ولی خوشبختانه اسیب زیادی ندیدم و فقط کمی پام درد گرفت
عسل-با گریه گفت الهی من بمیرم که همش باعث دردسرتم
من-نه عزیزم تو که چیزیت نشد میخوای بریم دکتر؟
عسل- من که چیزم نیست الان زنگ می زنم دکتر شریفی بیاد
اومد سمتمو دستشو انداشو انداخت دور کمرم انداخت و گفت سنگینی وزنتو بنداز رو من تا ببرمت داخل
من- قربونت برم من که چیزم نیست
عسل- کیا رو حرف من حرفی نزن بیا بریم داخل
منم که میدونستم نمیتونم رو حرفش حرفی بزنم همراش به داخل رفتم
عفت خانوم با دست پاچگی به طرفمون اومد
عفت خانوم-وااااااااااای خدامرگم بده چی شده کیان؟عسل باز تو این زبون بسته رو چکار کردی نکنه باش کشتی گرفتی
با این حرفش عسل شروع کرد به گریه کردن و گفت اره من همش اذیتش میکنم ولی کیا هیچی بهم نمیگه داداشی منو ببخش قول میدم که دیگه تکرار نکنم من سعی داشتم ارومش کنم بش گفتم همین یه خواهرو دارم حاضرم جونمو براش فداکنم
عفت خانوم با کلافگی گفت : میگن چی شده یا باز میخوای دل قلوه بدین من که از کار این جوانا سر در نمیارم یه روز افتادین به جون هم و کسی
نمیتونه جداتون کنه یه روز اینطوری قربون صدقه ی همدیگه میرید
عسل- نزدیک بود ماشین بزنه بهم که خودش اومد جلو و ماشن خورد به اون
عفت-خوب برادر فداکار چیزی که نشده دکتر خبرکنم
من-نه چیزی نیست
عسل بیا کمکم کن میخوام برم تو اتاقم
عسل بیا بریم اتاق خودم که لازم نباشه ازپله ها بری بالا که وقتی بهتر شدی اتاقمو جمع کنی وببرم شهربازی
به کمک عسل به اتاقش رفتیم زیر بغلمو گرفته بود میخواست بزارم روی تختش که پایش به تخت گیر کرد و افتاد روی من خیلی معذب و دستپاچه بود سریع بلند شد
عسل-اگه کاری داشتی صدام کن
من- پیشم نمی مونی؟
عسل-باشه
خدا میدونه اون لحظه چه حسی داشتم برای بار اول از عسل خجالت کشیدم بهش گفتم:
- بیا اینجا جفت داداشی بشین عسلم
عسل اومد کنارم نشست و سرشو گذاشت رو شونم و گفت
عسل-قربون دادشی بی زبونم برم که اصلا کاری بم نداره هر داداش دیگه ای بود تا حالا حسابی دعوام میکرد که این قدر اذیتش میکنم شروع کردم به نوازش موهاش و اونم کم کم خوابش برد سرشو گذاشتم رو زانوم و بهش زل زدم بش واقعا چهره ی دخترونه داشت به لحظه میخواستم لبامو بزارم رو لباشو که یه لحظه به خودم تشر زدم گفتم تو چته پسر ؟ چرا اینطور شدی تو این فکر بودم که کاش خواهرم نبود و میتونستم یه عمر باش زندگی کنم از افکار خودم خنده ام گرفت همچین چیزی امکان نداشت کم کم خودم هم خوابم برد که با صصدای عفت خانوم بیدار شدم که
برای ناهار صدایمان میزد استثنائا امروزو مر خصی گرفته بودم عسل هنوز رو زانوهام خوابیده بود دوست نداشتم بیدارش کنم برای همین اروم سرشو از روی پاهام برداشتم و روی بالشت گذاشتم اوروز روز حس خیلی عجیبی داشتم نمیدونم بدون اینکه از خودم اختیاری داشه باشم سرمو به صورتش نزدیک کردم و لباموو رو لباش گذاشتم این بار اولی بود که لبامو رو لباش گذاشتم یه دفع چشماشو بازکرد و همون موقع مامان در چهار چوب در ظاهرشد
شوکه شده بودم اصلا نمیدونستم چکارکنم؟
سریع بلند شدم و بریده بریده گفتم:
-ا ...مامان.شما کی اومدین؟
مامان در حالی که از خشم میلرزید گفت:
-فکر کنم بهتره برم که شما به عشق و حالتون برسید
مامان با این حرفش سریع به بیرون رفت
منم خواستم برم بیرون ولی برگشتم پتو روش انداختم و بیرون رفتم مامان تامنودید اومد جلو ویه سیلی محکم زد توگوشم و فریاد زد:
- کیان تو خجالت نمیکشی اخه کدوم خواهروبرادری رودیدین که این طورباشن ها؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
عسل در حالی که از اتاق میومد بیرون گفت:
-چیه مامان چراخونه روسرتون گذاشتین ؟
مامان- تو یکی حرف نزن کیان جواب منو بده؟؟؟
نمیدونستم چی باید یگم اصلا چی میتونستم جواب بدم
یکی به من بگه اینجا چه خبره؟
مامان-ازبرادرت بپرس شما2تابهترمیدونید تواتاق چکار می کردید
عسل-هیچی مگه قرار کاری کنیم
مامان-بیایدکار دیگه ایی هم بکنید چشمم روشن با این بچه بزرگ کردنم
عسل-یکی هم به من بگه چی شده؟
مامان-حالا که دوست داری بدونی خودم بهت میگم چرا کیان داشت تواتاق میبوسیدت؟
-عسل خواهش میکنم بزار بعدتوضیح بدم اخه چه توضیحی میدادم
مامان درحالی که به سمت اتاقش میرفت گفت:
-من میرم تاشما بهتربه عشق وحالتون برسید
کیان مامان داشت چی میگفت
عسل خواهش میکنم بزار بعدااا
حدود 5دقیقه هیچکدوممون حرف نزدیم داشتم به سمت اتاقم میرفتم که مامان با یه چمدون بزرگ بیرون اومد من و عسل باهم داد زدیم:
-مامان ؟؟؟ کجا نکنه قهرکردید
همون لحظه که مامان رفت در بازکنه بره بیرون بابا اومد داخل
بابا-به به خانوم خانوما چقدر زود حالا تا عصر خیلی وقت داریم
من-مگه کجا قراربرید
بابا-مگه نمیدونستی
من-نه
شهره یادت رفت بهشون بگی
مامان-وای یادم رفت
بابا-یعنی چی یادت رفت تو خو داری میری؟
عسل-اههههههههه بابا چقدر گیر میدی؟مامان به من گفت
بابا-ساعت7پرواز داریم برای یه کارای اداری باید بریم ترکیه
من- چرا زودتر نگفتید
بابا-یدفعه ای شد امروز اقای شریفات زنگ زد گفت براتون بلیط گرفتم
-حالا به سلامتی کی برمیگردید
هفته دیگه
من که داشتم به سمت اشپزخونه میرفتم گفتم شماهاغذانمیخورید؟
عسل-منم میخورم غذا برا عسل کشیدم ولی برای خودم نه چون غذایی بود که ازش متنفر بودم
عسل- هویج پلو
توکه دوست نداری؟
من-بدو بدو لباساتوبپوش بریم بیرون یه چیزی بخوریم اخه الان کجا بازه ساعت3 ظهر
سریع رفتم تو اتاقم ولباسامو پوشیدم کمتر از5 دقیقه بعد تو حیاط وایساده بودم تا خانوم تشریف بیارن
داد زدم_عسل بدو رفتم
عسل_ یه دقیقه یه دقیقه صبرکن اومدم
رفتم ماشینو از تو پارکینگ دربیارم که بریم عسل همون موقع خودشو بدو بدو بهم رسوند
درحالی که نفس نفس میزد گفت
میمردی 5 دقیقه صبرمیکردی؟
اره
میدونستم
کل شهر تاب خوردیم همجا تعطیل بود بالاخره یه فست فود کوچولو پیدا کردیم
من_چی میخوری؟
عسل _هرچی خودت گرفتی
عسل داشت پیاده میشود که گفتم کجا ؟
عسل_خونه اقا شجاع
چی؟
بشین تو ماشین
عسل_ براچی؟
یه نگاه به مانتوت بندازی میفهمی عسل به مانتوش نگاه کرد گفت
مگه چه شه؟
من_فکرکنم به جا مانتو بلوز پوشیدی
عسل بدون توجه به حرف من از ماشین پیاده شد و گفت
الان که پرنده پر نمیزنه کی منو مبینه؟
خیلی لجبازی عسل


وقتی رسیدیم خونه مامان باباداشتند میرفتند فرودگاه
مامان- میخواستید الان هم برنمی گشتید؟
عسل_اگه ناراحتید برمیگردیم مشکلی نیست
بابا بدون توجه به حرف عسل گفت
کیان مواظب عسل باشیا
من_باشه مواظبش هستم
بعد اومد جلو و بغلم کرد و بعد عسلو بغل کرد مامان هنوز بامن سرسنگین رفتار میکرد ولی من اصلا به روی خودم نیوردم
بعد مامان اومد جلو و منو بغل کرد که همین موقع صدای بوق اژانس در اومد
وقتی مامان بابا رفتند عسل گفت
کیان نمیخوای بگی مامان امروز برای چی داشت دعوا ت میکرد؟؟؟؟؟؟؟؟
عسل گفتم بعدا برات توضیح میدم
**********************************
تو این 2روز گذشته اتفاق خاصی نیوفتاد ولی من امروز مرخصی گرفتم چون عسل میخواد اتاق مطالعه رو تغیر دکوراسیون بده
عسل_کیاااان بیدارشو دیگه
بابا بیدارم
ازساعت11 داشتیم تمیز میکردیم الانم ساعت2
عسل خسته شدم بسه دیگه
عسل_تازه چیز اصلی مونده؟
من_چی؟
عسل_کتابخونه
من_عسل دیونه شدی کی حال داره همه کتابارو دربیاره بازبچینه
عسل_تو
بریم یه چیزی بخوریم بهدا
عسل_الان بیا کتابا رودربیاریم بعد میریم یه چیزی میخوریم بعدش کتابخونه رو بیار بزار نزدیک پنجره
من_دیگه چی؟
عسل_هیچی
خسته شدم هر چی کتابا رو در میارم هنوزم هست
عسل_کیان این چیه؟
چی چیه؟
این دفتره
کنجکاو شدم ببینم چی میگه برا همین سرم برگردوندم
یه دفتر سفید با گل های صورتی بود خواستم ببینم توش چیه
عسل بدش به من
عسل_براچیته؟
میخوام ببینم توش چیه؟
عسل_بزار خودم نگاه کنم
خوب نگاه کن دیگه
عسل_کیان بگو چیه؟؟؟؟؟؟؟؟
چیه؟
دفتر خاطرات مامان
من_بزارش سرجاش نخونش
عسل_تو اگه ناراحتی نخون من میخوام بخونمش
پس بزار بعدا
عسل_کی؟
بعد از ناهار با عسل به اشپز خونه رفتیم عفت خانوم ناهار درست کرده بود ورفته بود چون امروز دختراش داشتن میومدن پیشش
عسل ناهاربکش تامن دستامو بشورم بیام
عسل_باشه
ناهار ماکارانی بود خوشمزه بود
عسل_حالا بگو وقت چیه؟؟؟
من-خواب
عسل نه دفترخاطرات مامان؟
برو بیارش تو اتاق من
منم رفتم تو اتاقم دراز کشیدم چون خیلی خسته بودم
عسل اومد داخل و گفت
کیان تو بخون
باشه

دفتر خاطرات این حوری شروع میشد:
وای چه پسر کوچولوی خوشگلی من که عاشقش شدم در تعجبم که یه پسر 3ماه چطوری تا این حد خوشگل بود به رضا خیلی التماس کردم تا راضی شود اونو به فرزندی قبول کنیم خیلی راضی نبود ولی قبول کرد به خاطر اینکه همه ی دکترا از بچه دارشدن ما ناامید بودن اسمش کیان گذاشتیم و زندگی جدیدی شروع کردیم
2سال بعد واااااااااااااای که اصلا باورم نمیشه امروز دکتر گفت من 3 ماه از بار داریم میگذره انگار دنیا رو بهم دادن رضا پروانه وار به دورم میچرخید
بچه ام بالاخره به دنیااومد به خاطر چشم های عسلیش اسمشو عسل گذاشتیم کیان خیلی دوسش داره و هم بازی های خوبی هستن من بهترین زندگی دنیارو دارم...
شوکه شده بودم اصلا زبونم بند اومده بود یعنی من بچه ی این خانوانده نبودم یعنی چی.......
عسل با دستاش اشکامو پاک کرد اصلا متوجه ی اشکاهایی که خودبه خود روی صورتم جاری شده بودن نبودم اینقدر عصبانی شده بودم یعنی من حق نداشتم بدونم بچه ی اینا نیستند
عسل در حالی که گریه میکرد گفت
دادشی گریه نکن
اصلا نمیفهمیدم چکارمیکنم بلند شدم و عسل از اتاق پرت کردم بیرون
عسل_کیان ولم کن اخ دستم
از اتاق بیرونش کردم و درو قفل کردم
همه وسایلا اتاق درب و داغون کردم و با صدای بلند داد میزدم
عسل_کیان درو باز کن
من_ول کن خسته شدم
زمانی به خودم اومدم که ساعت12 شب بود
عسل که داشت گریه می کرد گفت
دادشی دروبازکن چرا حرف نمیزنی کیان ؟
درو بازکردم عسل دیدم که اینقدر گریه کرده بود چشمام قرمز شده بود
کیان غلط کردم گفتم بیا بخونمیش
من بایه حرکت او تو بغلم انداختم وشروع کردم به گریه کرد خیلی بده بفهمی که بچه ی پدرومادرت نیستی
عسل_کیان توروخدا اینقدرخودتو عذاب نده
عسل_کیان بیاتو اتاق من بخواب اینجا با این وضع که نمیتونی بخوابی
بدون فکر کردن همراهش رفتم کمکم کرد درازبکشم
عسل_کیان اگه کاری داشتی تواتاق جفتی تم
من_باشه
یعنی عسل خواهرم نبود.......................بعنی بابام بابام نبود ......
داشت میرفت سمت در که صداش زدم
عسل؟؟
جانم
بیا پیشم بخواب
عسل_ چی
من_فهمیدی برادرت نیستم میترسی پیشم بخوبی برو عسل بخواب شب بخیر
عسل_من منظورم این نبود اخه جا نیست
بیا اینجا جفتم
عسل سرشو انداخت پایین اومد پیشم دراز کشید
چون تخت 1نفره بود جاکم بود وماتقریبا به هم چسبیده بودیم
من_ شب بخیر
عسل_شب بخیر
توهمین موقع صدای گوشی عسل بلند شد عسل رفت موبایلشو جواب بده اخه کی این وقت شب
عسل_بله
نه خواب بودم .فردا بادوستام قراردارم.باشه برای یه وقت دیگه.خدافظ
من_عسل کی بود
عسل_رامین زنگ زده بود بگه فردا میای بریم بیرون یانه؟
من_اهان
عسل اومد جفتم دراز کشید وسرش. رو دستم گذاشتم و منم موهاش نوازش کردم
عسل_کیان دیگه به اون موضوع فکرنکن
من_باشه بخواب
اصلا خوابم نمیرفت
داشتم فکر میکردم تاصبح حتی یه لحظه هم نخوابیدم وبالاخره تصمیم خودموگرفتم
بلندشدم رفتم تواتاقم ویک چمدون بزرگ دراورد و همه ی لباسامو باتمام وسایلی که ضروری بودن وشناسامه.کارت ملی........همه چیزمون جمع کردم
رفتم عسل از خواب بیدار کنم
عسل پاشو
عسل؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
عسل_ها چیه اول صبحی سر اوردی
من_عسل بیدارشو کار مهمی باهات دارم
عسل سریع بلند شد
هان چیه؟
عسل میخوام برم شمال میای یا نه؟
عسل_شمال؟؟؟؟؟؟
اره
عسل_براچی؟
فعلا نمیخوام مامان و بابا رو ببینم
عسل_توغلط کردی
عسل من وقت لازم دارم تا به این موضوع فکر کنم
عسل_باشه میام ولی بزار به مامانیا زنگ بزنم
من_نمیخواد
عسل_چی چیو نمیخواد نگران میشن
من_باشه زنگ بزن ولی نگو کجا میریم
عسل_باشه
عسل رفت وسایلاشو جمع کنه و به مامانیا هم زنگ بزنه منم میخوام برم ماشین ببیرم تعمیرگاه تا چکش کنن
نیم ساعت منتظر خانومم تابیاد پایین
من_عسل به مامانینا چی گفتی؟
عسل_گفتم میخوام باکیان و بچه ها 2و3 روزی میریم کوه
من_اخه این چه حرفی بود زدی؟
عسل_ به من چه خب؟
باشه بیا سوارشو
توماشین بازموبایل عسل زنگ خورد
رامین بود
عسل_اخخخخخخخخخ باز این زنگ زد
عسل جوابش نداد
****************
حدود5ساعت بعد رسیدیم شمال
عسل_حالا کجا میخوایم بریم؟
من_توبیا کاریت نباشه
بعد جلو ترمز کردم
عسل_کیان اینجاکجاست
من_ ویلای من
عسل_چی؟
من_عسل یادته هر وقت دعوا میکردیم تا2و3 روز معلوم نبود کجام اینجابودم
عسل_باشه حالا نشین حرف بزن کلید بده بریم تو
باعسل پیاده شدیم عسل درخونه رو باز کرد وقتی خواستم برم داخل عسل گفت
عسل_کجا؟؟؟؟؟؟////
من_برو اونور بیام تو
عسل_ چی فکرکردی بنظرت میزارم بیا تو برو خرید کن اینجا چیزی نیست بعدش بیا
عسل اذیت نکن
عسل_کیا
باشه سوارماشین شدم تاشب ازاینورتا اونور میرفتم تا تونستم چیزهایی رو که لازم دارم بگیرم

زنگ ویلا رو زدم
من_سل...........
عسل_کیا کجا رفتی بابا مردم از گرسنگی تو این خونه حتی اب برا خوردن پیدا نمیشه
من_باباکولی بیا ببین برات همه چیز خریدم
عسل_همشون بخورن تو سرت
پیتزا هارو گذاشتم سر میز درحالی که میرفتم دستامو بشورم عسل داشت میخورد عسل باهمون دهن پر گفت
راستی کیا مامان زنگ زد گفت
فردا میان
من_باشه
شب وقتی از عسل شارژر موبایلشو خواستم چون مال من تو ماشین بود حوصله نداشتم برم بیارمش برا همین عسل گفت تو کیفش تو اتاق رفتم تو اتاق کیفشو که باز کردم باز دفتر خاطرات مامانو دیدم وسوسه شدم ببینم دیگه توش چه چیزی است ولی هر چه ورق میزدم چیزی ننوشته بود میخواستم بیشتر درباره ی گذشته ی خودم بودنم
عسل_رفتی چی بیاری؟
من_اومدم
خیلی خسته بودم خواستم بخوابم ولی چون خونه 1 اتاق داشت و تو اتاق یک تخت یکنفره بود نمیدونستم چکار کنم راستش نمیخواستم پیش عسل بخوابم چراشو خودم نمیدونم؟؟؟
عسل_کیان وایسادی اونجا داری استخاره میکنی؟
من_ها
عسل_بابا شوتی
عسل_کیان یه چیزی بهت بگم نه نمیگی
من_بستگی داره چی باشه
عسل_نه اول بگو اره تا بهت بگم
من_باشه
عسل_بریم دریا
من_عسسسسسسسسسسسسسسسسل چی میگی این وقت شب برو بخواب داری چرت و پرت میگی؟
عسل_جان عسل
من_عسل 5 دقیقه بیشتر نمیمونیم من خسته ام میخوام بیام بخوابم
عسل بلند شد و سریع بوسه برگونه ا زد و رفت لباس بپوشه ولی من همونطور همانجا ایستاده بودم یه لحظه یه حس خوب بهم دست داد
عسل_باز این رفت تو هپروت
من_بریم باد خنکی میوزید یه خورده سردم شد ولی چیز نگفتم
عسل_کیان یه سوال بپرسم راستشو میگی؟
چرا راستشو نگم
عسل_کیان تو هنوز منو مثل گذشته دوست داری یا نه؟ اخه بعد ازخوندن دفتر مامان یه جوری شدی
من_ عسل این چه حرفیه میزنی اگه راستشو بخوای بعد از خوندن دفتر مامان علاقه ام بهت بیشتر شده اخه کی خواهر خوبی مثل من داره
عسل_هیچکس
من_عسل هوا سرده ببیا بریم داخل
عسل_باشه دادشی
وقتی داخل رفتیم عسل خواست بره داخل اتاق بخوابه که گفت
کیا شب کجا میخوابی
من_رو همین کاناپه میخوابم
عس_اینجاسرده بیاتو اتاق
من_باشع اگه سرد بود میام تواتاق
عسل_باشه شب بخیر
من_شب تو هم بخیر عسلم
رفتم نشستم دورتلویزیون هیچ کوفتی نداشت اخه اینجا ماهواره هم نداشت کانالا ایران که دیگه هیچ
رفتم از تو اتاق پتو اوردم و دراز کشیدم رو کاناپه داشتم به اتافاقای تو زندگیم فکر میکردم که باهمین افکار به خواب رفتم صبح که بیدار شدم بارون شدیدی میومد ولی مجبور بودم برم بیرون چون عسل میخواست برای ناهار غذا درست کنه ولی من اصلا یادم رفته بود روغن بگیرم رفتم لباسامو بپوشم که عسل داد زد کیااااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااان
من_چیه
وایسا منم بیام خسته میشم تو خونه
من _باش به شرطی که زود اماده بشی
عسل_باشه
سوار ماشین شدیم هر جا میرفتیم مغازه ها بسته بودن
عسل_کیان برو سوپری که اون موقع ازش خریده کردیم
من_کدوم
عسل_بابا همونی که همیشه مامان ازش خرید می کرد
اها خوب شود یادم اوردی اون همیشه بازه
ازدور یه دختر دیدم که وایساده کنار جاده و ازبارون خیس شده یه خورده که جلو تر رفتیم عسل هم دختررو دید
عسل_کیان این دختره ی بدبختو نگاه کن ببین چقدر خیس شده
عسل_کیان برو وایسا شاید مشکلی داشته باشه
من_عسل به تو چه اخه معلوم نیست این کیه اینجا وایساده
عسل_توروخدا
درست جلو دختره ترمز ماشنو فشار دادم که مقدار زیادی اب پاشیده شد به دختر
عسل شیشه ماشینو پایین کشید و گفت ببخشید خانوم مشکلی پیش اومده تو این بارون اینجا وایسادید
دختر که حالا از نزدیک میبیدمش دختر قشنگی بود دختری با چشم وابروی مشکی و بینی کوچولو سربالا
دختره_ببخشید خانوم میشه منو تا یه جایی برسونید تو چشماش معصومیت خاصی دیده میشد
عسل_مال این شهر نیستید
دختر_نه اومدم برای خاله ام ماست بگیرم که یه دفعه بارون اومد خیلی از خونه دور شدم گفتم حالا بارون بند میاد ولی نیومد
من_عسل بهش بگو سوار شه
عسل_بفرمایید عقب بشینید
دختر که تمام لباساش خیس بودن نشت وبا شرمندگی سرشو پایین انداخت
ازش ادرس خونه ی خالشو پرسیدم و اونم جواب داد
عسل_ اسمت چیه خانوم خوشکله
دختر _نادیا
عسل خوشبختم اسم من عسل اسم برادرم کیان
منم خوشبختم
بالاخره رسیدیم دیگه وقت ناهار نبود
نادیا_بفرمایید تو
عسل_نه ممنون
نادیا_خوشحال میشوم بفرمایید
اخر اینقدر اصرار کرد که رفتیم تو
خونه ی کوچیکی بود ولی زیبا
تا با کلید در خونه رو باز کرد یک پیرزن تقریبا65 ساله با ویلچر دیدم
پیرزن_نادیا کجا بودی مادر از صبح تا حالا مردم و زنده شدم تو اینجا امانتی
نادیا_ببخشید
پیرزن که چشم به من و عسل خورد
از نادیا پرسید اینا کین که نادیا گفت عمه تو. راه که بودم اینا لطفا کردن ومنو اوردن اینجا
نمیخوام از اونجا براتون بگم نادیا و عمه شون ادمای خوبی بودن عسل و نادیا و عمه ش نشسته بودن تو اشپز خونه ,منم تنها اونجا نشسته بودم الان نشستم تو ماشین تا عسل بیاد
عسل_کیان چه ادمای خوبی بودن
من_خوش گذشت
کیان _چته اخمی
من_هیچی از اون جایی که شما همه رفته بودین حرف بزنین به فکر من نبودین تنها چه کار کنم
خوب حرفای ما زنونه بود
منم رومو کردم اونور اخه جالب اینجاست که غذا خودشون تو اشپز خونه خوردن برا من تو حال گذاشتن
عسل کیان تو خونه برات دارم حالا مگه چی شد اونجا بودی؟؟؟
*************************
شام خوردم و رفتم دوش گرفتم وقتی اومدم بیرون دیدم عسل نیست در اتاقو باز کردم دیدم داره لباس میپوشه
سریع درو بستم
عسل داد زد بلد نیستی در بزنی
من _حواسم نبود
عسل_مامان زنگ زد رو گوشیت برنداشتی زنگ زد به من گفت هفته ی دیگه میایم
من_باشه از اتاق بیا بیرون دیگه میخوام بخوابم
عسل در حالی که از اتاق میومد بیرون گفت
مگه مرغی
من_اره بابا خسته ام
داشتم میرفتم تو اتاق که عسل گفت کیان این گوشه های تخت ی جایی هم برا ما بزار
دوست نداشتم بگم اره چون دیگه از احساس خودم نسبت به خودش باخبر شده بودم بر همین اروم گفت باشه
رفتم تو اتاق تخت یک نفر بود دراز کشیدم 10 گذشت که دیدم نیومد داشت خوابم میرفت که حس کردم یکی داره موهامو نوازش میکنه من اصلا تکون نخوردم عسل بعد از چند دقیقه اومد کنار دراز کشید من در حالی که چشمام بسته بود عسلو در اغوش کشییدم
عسل_کیان مگه خواب نبودی
من_داشتم میخوابیدم که تو اومدی تو اتق حلقه ی دستامو دور کمرش تنگ تر کردم
عسل_کییییییییییییییییییان خفه شدم
تو همون حال خوابمون گرفت صبح که بیدار شدم دیدم عسل هنوز خوابه دلم نیومد بیدارش کنم برای همین اروم از روی تخت پایین اومدم و به سمت دستشویی رفتم تا دست و صورتمو بشورم ولی پشیمون شدم ورفتم یه دوش بگیرم حموم کردم حوصله ام سررفته موبایلم زنگ میخوره با بی حوصلکی به سمتش میرم و بدون اینکه ببینم کیه جواب میدم
-بفرمایید
سلام یه بار زنگی به ما نزنی کیان خان خوب برا خودت قیافه می گیری نمی گی یه پدری داری؟اصلا کجایی تو پسر هر بار بهت زنگ میزنم برنمی داری پس چرا حرف نمی زنی؟
-بابا مگه تو میزاری ممن حرف بزنم؟
خوب بگو پسرم
-حالتون خوبه ؟کی میاید ؟
نمی دونم معلوم نیست ولی فکر کنم اگه بلیط گیرمون اومد فردا میایم اخه خیلی وقته دنبال بلیطیم مامانت برای دیدن تو و عسل پرپر می زنه
بابا -عسل چطوره؟ تو خوبی؟
-عسل هم خوبه هنوز خوابه منم تازه از حموم بیرون اومدم
با اینکه دلم برای مامان تنگ شده بود ولی انگار دوست نداشتم باهاش حرف بزنم برای همین به اجبار گفتم بابا مامان خوبه اگه هستش بده باهاش حرف بزنم
بابا-نه اون رفته پایین صبحانه بخوره
کیان چیزی نمی خوای از اون جا برات بیارم
-نه ممنون
کاری نداری من برم پیش مامانت که الان سرمو میکنه
-خدافظ
و گوشی قطع کردم ولی سریع فکرم رفت به سوی حرفی که بابا زد شایدفردا بیاند اگه بیاند چکارکنیم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟/


و گوشی قطع کردم ولی سریع فکرم رفت به سوی حرفی که بابا زد شایدفردا بیاند اگه بیاند چکارکنیم ؟؟؟؟
سریع به سمت اتاقی که عسل توش خواب بود رفتم
-عسل .........عسل ...
عسل با چشماهایی پوف کرده و موهای ژولیده بم نگاه کرد وکه من از قیافه ی عسل خنده ام گرفت و زدم زیر خنده
عسل_چیه بیدارم کردی بم بخندی بسه.بسه نخند دیگه
-یه لحظه یاد اومد برای چی اومدم اینجا سریع گفتم عسل پاشو زودزود وسایلاتو جمع کن که بریم تهران شاید امروز بابااینا بیان
عسل-وااااااااااایچه خوب خیلی دلم براشون تنگ شده
و سریع از روی تخت بلند شد و به سمت دستشویی رفت تا صورتشو بشوره
منم رفتم میز بچینم
عسل-وااااااای ببین چکار کرده الحق که داداش خودمی
منم تنها در جواب به یک لبخند اکتفا کردم
عسل-مگه نگفتی که اومدیم شمال
-نه
عسل -چرا
عسل تو رو خداد اول صبحی شروع نکن حال ندارم
عسل-باشه بابا باخودش خوددرگیری داره
شروع کردیم به خوردن صبحانه وقتی تموم شد به عسل گفتم تا سفره رو جمع میکنه منم برم وسایلو جمع کنم چون زیاد وسایل نداشتیم سریع می تونستیم حرکت کنیم
وقتی وسایلمو جمع کردم رفتم که وسایل عسلو جمع کنم
از همونجا داد زدم عسل چی می پوشی که اونو جمع نکنم
عسل شلوار لی ابی کمرنگه که روز صندلیه رو بذار با اون تونیک سفید شال ابی هم بزار
-اوکی
وای چقدر این دختر با خودش وسایل اورده هرچی جمع میکنم تموم نمیشه
فکر نکنم تو کمد لباسی چیزی گذاشته باشه نه وای اینجا رو ببین چقدر لباس و کیف
عسل برای اومدن اینا رو کجا گذاشته بودی که ندیدمشون
یه دفعه عسل از پشت سرم جواب داد بیشتریاشون همینجا گرفتم
خوب بچه ها از اینجای داستانو با کمی تغییر من می نویسم امیدوارم خوشتون بیاد.
-پیش به سوی تهران...
من-عسل اونجا به مامان و بابا نمی گی که می دونیم که من بچه شون نیستم باشه؟؟
عسل-چرا؟
-چون نمی خوام اذیت بشن.
-باشه هر چی تو بگی..
وقتی رسیدیم خونه با سلام صلوات رفتیم تو.میدونستم که الان بابا خیلی عصبانیه آخه بدون اینکه بهشون بگیم رفتیم شمال..
بابا-معلوم هست کدوم گوری هستین؟؟؟
من-سلام
-سلام و...
عسل-بابا تقصیر من بود من هوس شمال کردم ببخشید....
بابا-چرا به عفت خانم چیزی نگفتین؟ها؟
عسل-آخه یه دفعه ای شد..
بابا-مگه چه کار واجبی تو شمال داشتین؟
عسل-بابا چی شده یه دفه اینقدر عصبانی شدید شما که اینطور نبودین..
عسل خودشو برای بابام لوس کرد هر وقت لباشو جمع می کرد بابام دلش به رحم می اومد تک دختره دیگه...
بابا-عسل آماده باش آخر هفته ی دیگه نامزدی و عقدتون رو با هم می گیریم..
عسل-چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-نامزدی دیگه
-با کی؟؟
با رامین مگه می خواستی با کی باشه؟؟؟
-بابا من نمی خوام به چه زبونی باید بگم...
-عسل تا حالا با همه چیزت راه اومدم دیگه نمی زارم هر کاری دوس داری بکنی....
بعد هم در مقابل چشمان حیرت زده ی ما رفت تو اتاق کارش..
عسل همینطوری داشت اشک می ریخت رفتم سمتشو و خواستم بغلش کنم که دستمو پس زد و رفت تو اتاقش...

منتطر فصل دوم باشید دوستان

نطر یادتون نره


. |by-> ʀǟ̈ɨ̈ռÿ ġɨ̈ʀʟ |Data-> یک شنبه 28 تير 1394 . 18:1

معلم دفتر را روی میز کوبید وگفت سارا بیا اینجا

سارا ارام از روی نیمکت بلند شد وبسمت میز معلمش رفت

سرش را انداخت پایین که معلمش گفت:

مگه چند بار بهت گفتم مشق هایت را تمیز بنویس ودفترت را پاره وسیاه نکن

فردا مادرت باید بیاد مدرسه میخام باهاش در مورد دختر بی انضباط وتنبلش حرف بزنم

دختر همانطور که سرش پایین بود گفت:

خانوم بخدا بابام گفته اخر این ماه که حقوقشو بریزن مامانمو میبره دکتر تاخوب بشه اخه ازگلوش خون میاد وسرفه میکنه بعد براش دارو میخره 

...از بقیه پول هم خرج اجاره خونه رو میده وبقیه پول روهم

قرضامونو میده اونوقت اگه پولی موند برا من هم یه دفتر  میخره تااینقدر دفترای پارسال داداشم

رو پاک نکنم وروش بنویسم...

خانوم میشه مادرم نیاد اخه اون همیشه گریه میکنه

اگه بیاداینجا ناراحت میشه وبازم گریه میکنه

معلم چیزی نگفت وفقط اروم گفت بشین

وصندلی اش را رو به تخته کرد وکاسه  اشک  چشمانش سرازیر شد....


. |by-> ʀǟ̈ɨ̈ռÿ ġɨ̈ʀʟ |Data-> یک شنبه 28 تير 1394 . 15:38
داستان علی وسعیده

بعد از چند سال رنج وسختی بامردی که دوست د اشتم ازدواج کردم

ماهمدیگرو تاحد مرگ دوست داشتیم

چن سال از ازدواجمون مگذشت وما بشدت احساس کمبود بچه رو تو زندگیمون حس میکردیم

هیچکدوممون هم پیگیر نشدیم که تقصیر کدوممونه که بچه دار نمیشیم

چون نمیخاستیم دره ای از عشقمون به هم کم بشه

یروز علی(همسرم)بهم گفت:

سعیده اگه مشکل ازمن باشه ترکم میکنی؟

حتی لحظه ای فکر نکردم  وبلافاصله گفتم نه هرگز

علی لبخند ملیحی زد که احساس رضایتشو فهمیدم

منم گفتم توچی؟اگه من؟

گفت تو به عشق من شک داری؟

گفتم نه

گفت خوبه چون هیچوقت وجودتو با هیچی عوض نمیکنم

ازین حرفش خیلی خوشحال شدم

وبهش گفتم پس فردا بریم ازمایشگاه

گفت موافقم بریم

فرداش رفتیمو ازمایش دادیم

بهمون گفتن باید یه هفته صبر کنید

این یک هفته برامون مثل 100سال بود

بالاخره یه هفته سر شد

علی مثل قبلا باید میرفت سرکارشو من مجبور بودم تنهایی برم جوابو بگیرم

....

شب وقتی علی اومد پرسید جواب چیه؟

چیزی نگفتم واشکام سرازیر شد

منو بغل کرد وگفت گریه نکن ماهمیشه باهم میمونیم

روزها میگذشت

اما مثل قبل نه

علی هرروز باهام سردتر وسردتر میشد

اخرش صبرم لبریز شد وگفتم علی توچته ؟؟؟چرا اینقدر سردی؟

گفت:سعیده من نمیتونم من بچه میخام

منم میخام پدر بشم

برگه طلاق رو داد دستمو گفت

من نمیتونم خرج دونفرو بدم

میخام دوباره ازدواج کنم

نمیدونمـــــــ

باورم نمیشد اشکام سرازیر شد ورفتم لباسامو جمع کردم

برگه ازمایش هنوز تو جیب مانتوم بود

برداشتمشو وپشتت نوشتم

سلام علی جان

الان که این نامه رو میخونی دیگه خیلی دیر شده

چون من دارم میرم

برگه ازمایش رو که دیدم خواستم همونجا

تو ازمایشگاه پارش کنم

چون برام اهمیتی  نداشت چون من تورو میخواستم

واز زندگیم برات گذشته بودم

ولی برگه رو نگه داشتم چون میخواستم یبار دیگه عشقت برام ثابت بشه

دیگه حتی اگه نخواسته باشی طلاقم بدی طلاق میگیرم

چون دادگاه بهم این حقو میده که نخوام بامردی که بچه دار بشه زندگی کنم

خداحافظ

امضا:سعیده

  

 


. |by-> ʀǟ̈ɨ̈ռÿ ġɨ̈ʀʟ |Data-> یک شنبه 28 تير 1394 . 15:35
اس ام اس غمگین

چقد سخته وقتی ازت میپرسه “ناراحت شدی ؟”
اشک از چشات بریزه و بگی اشکال نداره …
.
.
می روم اما چمدانم را نمی برم …
سنگین است روزهایی که بی تو زندگی کرده ام !
.
.
نقش درخت خشک را بازی می کنم ، نمی دانم باید چشم انتظار بهار باشم یا هیزم شکن ؟
.
.
مسافر بی بدرقه من
اینقدر بی صدا رفتی که از وداع جا ماندم ، باز به غیرت چشمانم که آبی پشت سرت ریختند !
.
.
گاهی دلم برای گوشهایم می سوزد
طفلکی ها سکوت را هم باید گوش کنن !
.
.
مدت هاست بی آن که باشی با تو زندگی کرده ام !
.
.
چند روزیست دست هایم را با چند کتاب و نوشته سرگرم کرده ام اما گول نمی خورند ، هیچ چیز معجزه ی دست های تو نمی شود !
.
.
چقد دردناکه آچار فرانسه همه باشی ولی خودت گره های کور زندگیت رو به زور دندونات باز کنی …
.
.
حالا دیگر شیشه پَهن عینک دودی هم قرمزی چشمهایم را قد نمی دهد !
.
.
ﮔﺎﻫﯽ ﻣﻌﺸﻮﻕ ﺑﺮ ﺧﻼﻑ ﻗﻮﺍﻧﯿﻦ ﻓﯿﺰﯾﮏ ﻋﻤﻞ ﻣﯽﮐﻨﺪ
ﻫﺮﭼﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺰﺩکتر میشوی، ﺩﻭﺭﺗﺮ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ می ﺭﺳﺪ
ﻫﺮﭼﻪ ﻓﺎﺻﻠﻪ اش ﺑﯿﺸﺘﺮ می ﺷﻮﺩ، ﺑﺰﺭﮒ تر ﺑﻪ ﻧﻈﺮ می ﺭﺳﺪ
ﭼﺸﻢ ﻣﯽﺑﻨﺪﯼ، می ﺑﯿﻨﯿَﺶ
ﭼﺸﻢ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ، ﻧﯿﺴﺖ
ﻫﺮﮔﺎﻩ ﺩﯾﺪﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﺳﺖ، ﺻﻤﯿﻤﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺗﺴﻠﯿﺖ ﺑﮕﻮ !
.
.
اشتراک من و دریا دلشوره هایی ست که درونمان موج می زند اما هیچکدام تو را نمک گیر نکرد !
.
.
گاهی وجود تو را کنار خودم احساس می کنم اما چقدر دلخوشی خوابها کم است ؟!
.
 .
.
هیچکس بعد هیچکس نمرده ولی خیلیا بعد از خیلیا دیگه زندگی نکردن …
.
.
همه جا هستی
در نوشته هایم
در خیالم
در دنیایم
تنها جایی که باید باشی و ندارمت ، کنارم است !
.
.
می خواهم یادت را طلاق دهم ولی چکار کنم که از عهده مهریه سنگین خاطراتت بر نمی آیم !
.
.
بى تفاوت نیستم فقط دیگر کسى برایم متفاوت نیست !
.
.
این روزا توپِ توپم اما پنچرِ پنچر !
.
.
فکر نکن که به پایت می نشینم …
بلند می شوم ، آرام چرخی میزنم و مطمئن می شوم که نیستی
بعد برمی گردم سَرِ جایم، سرم را می گذارم روی زمین و می میرم !
.
.
نمی دانم به مسافر دل بستم یا مسافر شد آنکه به او دل بستم ؟!
.
.
بازی را من برده ام ، نتیجه را ببین :
اشک ، هیچ به نفع من …
.
.
من مانند هم سن و سال های خودم نیستم که هر روز یک آرزویی دارند برای آینده …
من تنها یک آرزو دارم و آن این است که شبی بخوابم و دیگر بلند نشوم
تا نشنوم
تا نبینم
تا نشکنم
تا هر روز چندین بار نمیرم …
.
.
زورم به تو نمی رسد
به جاده التماس می کنم ، برگردد
.
.
از یاد …
از دست …
از حال …
از رو …
از بین …
به خودت که می آیی می بینی رفته ای !
.
.
گفتی : “تا شقایق هست ٬ زندگی باید کرد”
شقایق هست اما تو نیستی ، حال چه باید کرد ؟
.
.
بی هوا رفتی و من بی نفس ماندم …
.
.
وای از خیال تو که وقتی می آید دلم را گرم می کند و چایم را سرد !
.
.
ترسم از آن است که آنقدر پیر شوم که دندانی برای روی جگر گذاشتن نداشته باشم ! …


. |by-> ʀǟ̈ɨ̈ռÿ ġɨ̈ʀʟ |Data-> یک شنبه 28 تير 1394 . 1:58
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد
ABOUT

باران که میبارد دلم برایت تنگ تر می شود راه می افـتم بدون ِ چتر ، من بـغض می کنم ، آسمان گـریـه . . .
CATEGORIES
داستان کوتاه
داستان عاشقانه
داستان علی وسعیده
داستان معلم ودختر
داستان واقعی یه عاشق
داستان واقعی شایان
داستان عشق عسلی
داستان خاله زهرا ومرد غریبه
داستان روحانی وهفت دختر
رمان های زیبا
رمان فرشته ی من
رمان در همسایگی گودزیلا
عاشقانه
امشب چیزی نمیخواهم
حوا...
شاید فقط باتو
اهای باتوام
در تو غرقم
نترس بیا...
من مانده ام
میخواهی بروی؟
تقصیر من نیست اگه
جرعه شراب
عاشق که باشی
هوای دونفره
سرزمین جدید
نمیدانم
هوايــم را داشتـــــه باش
به یک نترس
غمگینانه زیباست
یادش بخیر
گریه
نفستو میبورم
بسلامتی رفقا
کدام اسمان؟
دلنوشته
زندگی باید کرد
دخترانه
هوای پاک هم ارزوست
غمگین
کر شدم
مرتضی رفت
مرتضی شرمنده
جذر ندارد
این بـــــار
یادم باشد حرفی نزنم كه دلی بلرزد.
بیخیال
دردناکترین جدایی
خدایا...
خداحافظ
تنهایی
شده هرگز؟؟؟
شب یلدا
نه اينکه زانو زده باشم
بیهوده ورق میخورند تقویم های جهان..!!
برگرد
اس ام اس
اس ام اس عاشقانه
اس ام اس غمگین
اس ام اس دلتنگی
اس ام اس خیانت
اس ام اس جدایی
اس ام اس شب بخیری
اس ام اس بوسه
اس ام اس اشتی
اس ام اس بسلامتی
اس ام اس خدا
اس ام اس رفاقتی
اس ام اس سیگار
خنده بازار
ترول های جدید94
TAGS
DES..
OTHER

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:







کد موزیک الما

RoyayeKhis.ir

RoyayeKhis.ir

RoyayeKhis.ir

RoyayeKhis.ir

RoyayeKhis.ir

RoyayeKhis.ir

RoyayeKhis.ir

RoyayeKhis.ir

RoyayeKhis.ir